ماه پشت ابر است و خورشید پشت کوه
چنین بوَد گردش ایام٬
که ماه پشت ابر است و خورشید پشت کوه
آخر این تاریکی چرا؟
آسمان آفتابی خواهد شد اگر!
ابرهای سیاه تا صبح ببارند
و بشویند کینه چند ساله را
نه ابر سیاهی خواهد ماند و
نه کینهای چند ساله!
و نه تاریکیای به جا
سلام ای آشنا
می شناسی؟ منم، همان غریبه ی دوره گرد که تمام کوچه ها ی شهرتان با گام های خسته اش آشناست ،
سالهاست می گردم در پی شهر اهورایی که روح زخمیم در آن آسوده باشد ،
پس از سالها یافتمش شهری پر از مردمان آریایی نامش آلامتوست،
شهر رویایی با مردمانی پراز مهربانی ،تو را که دیدم ازنگاهت خواندم از جنس این مردمانی ،
پس چون این مردمان باش که حتی با دشمنانشان مهربانن ،
چه آرام ومهربان از خشکی هوا وتندی بادهایش می گذرنن،
اینجا شهر مهربانی است ،بی شک همین گونه است که روح ناآرام من در آن آرام گرفت،
آهای مرد آریایی که اهل شهر آلامتویی مثل این مردمان باش که گرما ومهربانیشان یادآور آفتاب است،
سخاوت وببخششان یادآور دستهای مهربان آسمان است،آلامتویی باش ،آلامتویی باش
اینجا آسمان ابری است آنجا را نمیدانم؟
اینجا شده پاییز آنجا را نمیدانم؟
اینجا فقط رنگ است آنجا را نمیدانم؟
اینجا دلی تنگ است آنجا را نمیدانم؟
زندگی دفتری از خاطرهاست
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
ما همه همسفریم
قفس داران سکوتم را شکستند
دل دائم صبورم را شکستند
مرا از خلوتم بیرون کشیدند
چه بی پروا حضورم را شکستند
من ازین بی مهریا درد کشیدم من ازین دورنگیا زجر کشیدم
من ازین هوای آلوده به بغض بدم میاد
من ازین حرفای پوچ و تو خالی اشکم میاد
من ازین دنیا بریدم من ازین حرفا شکستم
من ازین خاک شنیدم من ازین هوا گرفتم
من دلم می خواد که دیگه فریادبزنم
من دلم میخوداد که دیگه دادوهیهات بزنم
بزنم فریادیو خالی بشم
از تموم بستگی هام دیگه من رها بشم
مثل یک پرنده شم کوچ کنم به آسمون
مثل یک غریبه شم دل بسپارم به کهکشون
مثل یک مسافری راهی جاده ها بشم
مثل یک درویش پیر راهی فرداها بشم
•ئاسو سوو
بیلا وای شه مال عه بیر شه ن بکه ی
بیلاگولباخی خه نه خه ن بکه ی
بیلا گول دایم بوشکی وه ناز
بیلا ده عاله م پرِ بوو سدای ساز
بیلا نه شئه ی مه ی بکه ی مه دهووشم
بیلا نه غمه ی نه ی په خش بوو ده گووشم
بیلا بنیشیم ده وه ر نساران
بکه یم ته ماشای ره وزه ی وه هاران
بیلا سروه ی وا سه فا بیه ی وه ده یشت
بیلا دنیا بوو وه باخ به هه یشت
بیلا ئه لپه رِیم هه ر که س وه یه ی ته رز
شاواز بکیشیم وه ئاواز به رز
بیلا شه و بچوو رووژ پاک ئه لای
ده مان دور بکه ی کول قه زاو به لای
تا که ی هه ناسه، تا که ی خه مباری
تا که ی وا وه یلا، تا وه که ی زاری
تا که ی په ژاره، تا که ی په شیوی
تا که ی حاکم بوو عاده ت دیوی
بیلا تووز خه م، بیلا ته م شین
نه مینی ده رو ساراو سه رزه مین
بیلا ئاسو سوومان رووشن بوو
بیلا رووشنی ولات پووشن بوو
دشت ها آلوده اند در لجن زار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن, آواز پرستو به چه کارت آید
فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم
گل گندم خوبست گل خوبی زیباست
دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه ی کین پوشانده است
هیچ کس فکر نکرد که چرا درآابادی ویرانه ی ما دیگر نان نیست
وهمه گفتند که چرا سیمان نیست
وکسی نگفت که چرا ایمان نیست
و در زمانه ی امروز هیچ چیز بجز انسان ارزان نیست.
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟
من دلم میخواهد …
خانه ای داشته باشم پر دوست …
کنج هر دیوارش …
دوستانم بـنشینند آرام …
گل بگو گل بشنو …
هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد …
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست …
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست …
بر درش برگ گلی میکوبم …
و به یادش با قلم سبز بهار …
مینویسم:ای یار خانه دوستی ما اینجاست ! …
تا که دیگر نگوید سهراب : خانه دوست کجاست ؟
اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نیست
ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن هوشی
دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید
دوستانی هم چون من مشروط
و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.
اهل دانشگاهم !
پیشه ام گپ زدن است.
گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما
تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،
دلتان تازه شود – چه خیالی – چه خیالی
می دانم که گپ زدن بیهوده است.
خوب می دانم دانشم کم عمق است.
اهل دانشگا هم،
قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز
عشق از پنجره ها می گیرم.
همه ذرات مُخ من متبلور شده است.
درسهایم را وقتی می خوانم
که خروس می کشد خمیازه
مرغ و ماهی خوابند.
استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد.
خوب یادم هست
مدرسه باغ آزادی بود.
درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب
امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.
درس بی رنجش می خواندم.
نمره بی خواهش می آوردم.
تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند
و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.
درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.
کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.
عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،
رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.
در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.
من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره۱۰دم دانشکده پشتک می زد.
دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.
اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.
اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!
سفر سبز چمن تا کوکو،
بارش اشک پس از نمره تک،
جنگ آموزش با دانشجو،
جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،
جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،
حمله درس به مُخ،
حذف یک درس به فرماندهی رایانه،
فتح یک ترم به دست ترمیم،
قتل یک نمره به دست استاد،
مثل یک لبخند در آخر ترم،
همه جا را دیدم.
اهل دانشگاهم!
اما نیستم دانشجو.
کارت من گمشده است.
من به مشروط شدن نزدیکم،
آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،
نبضشان را می گیرم
هذیانهاشان را می فهمم،
من ندیدم هرگز یک نمره۲۰،
من ندیدم که کسی ترم آخر باشد
من در این دانشگاه چقدر مضطربم.
من به یک نمره ناقابل۱۰خشنودم
و به لیسانس قناعت دارم.
من نمی خندم اگر دوست من می افتد.
من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.
خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد
اتوبوس کی می آید،
خوب می دانم برگه حذف کجاست.
هر کجا هستم باشم،
تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.
چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها
رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،
توپ در یک قدمی است
و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !
و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.
و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!
و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!
و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم
و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.
و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم
و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست
و اگر هست چرا یخ زده است.
بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.
کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،
کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،
پیوسته شناور باشیم.
سفر ایستگاه
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
ای کاش که هر لحظه بهاری باشی
هر روز پر از امیدواری باشی
هر ۳۶۵ روز امسال
سرگرم شمردن هزاری باشی !D :